ناگهان دیدم جوانی به طرف ما آمد و گفت:‌ "لا اله ال الله، محمد رسول الله (صلّی الله علیه و آله و سّلم)" اول جا خوردیم و روی زمین دراز کشیدیم جلوتر که آمد دیدم از بسیجی‌های مخلص است. گفتم: ‌برادر چه شده است؟ به کجا می‌روی؟
گفت:‌ ترکش خورده‌ام، کمک می‌خواهم.
درآن تاریکی شب دستش را دراز کرد و گفت: ‌مثل اینکه این دست من در اثر ترکش قطع شده است و به یک پوست بند است. آنرا بگیر و بکش، اگر کنده شود، خودم می‌توانم به عقب بروم.
به شهید ابوالقاسم معینی گفتم: تو این کار را بکن.
گفت:‌ من طاقتش را ندارم، اگر می‌توانی کمکش کن.
دستش را کشیدم و جدا کردم حتی یک تکان هم نخورد. بعد دست قطع شده را از من گرفت و همان طور که از محل قطع شدن خون بیرون می‌جست، آن را روی خاک گذاشت. با یک دست دیگر سر به سجده نهاد سپس نماز شکر گزارد و گفت:‌ خدایا قبول کن، من این دست را در راه امام حسین (علیه السّلام) دادم.